دلنوشته های یک روانشناس
حدود جلسه ۲۷ یا ۲۸ بود.
بهم گفت: “درخشانی نمیدونم دیگه تا کی باید به زور با رستوران های گرون رفتن، سکس، سفرهای گرون و سخنرانی برا کارمندام دنبال لذت بردن باشم و هر چی میرم جلوترانگار لذت ازم دور و دور تر میشه.”
این ایده رو تقریبا در همه جلسه هایی که تاحالا داشتیم به یه نحوی بهم گفته بود و تکرارش میکرد و ما دنبال معنای زندگی ای براش بودیم که بتونه این روتین ها رو براش معنادار کنه. ولی اندفع کلافه شدم چراکه او هم کلافه بود و هنوز معنا رو پیدا نکرده بود.
یهو یه چیزی به ذهنم زد.
گفتم: ” سعید فک نمیکنی سطح استانداردمون از لذت بردن وقتی متناسب با ذات دنیا نباشه، همیشه همین آش و همین کاسه خواهد بود؟ “
سعید که معمولا یه بند و بی وقفه حرف برا گفتن داشت یه ده ثانیه ای به فکر رفت و این نشونه فوق العاده ای برای فرآیند رواندرمانی با او بود.
بهم گفت: ” راس میگیا… ینی تا حالا انتظارم از دنیا ، بیشتر از اون چیزی بوده که میشد از واقعیت انتظار داشت… . “
لذتی که در این لحظه تجربه کردم فوق العاده بود. باهم به جوابی رسیدیم که تا پیش از این عمیقا بهش آگاهی پیدا نکرده بودیم.
انتظار اینکه یه رابطه عاطفی باید من رو مجنون کنه، انتظار اینکه حال خوب ینی از ته دل قهقه زدن، انتظار اینکه آرامش ینی هیچ استرسی در روز نباید تجربه کرد و انتظار اینکه زندگی زمانی زندگیه که همش لذت و ارضا باشه محصول نگاهیه که در دوران نوزادی و کودکی در ما شکل گرفت.
بهم گفت” درخشانی یه فکر عالی، میخوام انتظارم رو به صفر برسونم که وقتی آبدارچی اومد یه چایی بهم داد، من ذوق مرگ بشم. “
گفتم: “میبینی هنوز دنبال یه ذوق زیاد و رسیدن به یه حال ۱۰۰ هستی ؟! این همون انتظار کودکانه ما از زندگیه که شاید خیلی هامون برا همین ، جلو لذت هایی که میتونیم ببریم هم گرفتیم. “
اینگونه اتفاق ها،از دلایلیه که هر روز من رو به کارم علاقه مندتر میکنه و باعث اثربخشی بیشتر و بیشتر جلسه هام میشه. از خودم و محیطی که حمایتم کرد خیلی ممنونم و از ته قلب از این بابت احساس خوش بختی میکنم.