دلنوشته های یک روانشناس – شماره 2

دلنوشته های یک روانشناس – شماره 2

مدیر وبسایت

دلنوشته های یک روانشناس

نزدیک به هفت سال هست که باهم هر هفته جلسه داریم. انقدری که من میشناسمش فک میکنم اونم من رو میشناسه. امروز یه چیزی رو گفت که تازه فهمیدم چقدر روان ما پیچیده و تو در تو و البته بی انتهاست. گفت:  “درخشانی احساس میکنم یه چیزی تو ذهنمه ولی نمیدونم چیه ولی یه چیزی هست که نمیتونم براش کلمه پیدا کنم. ” از پشت لپ تاپ نگاهمون بهم گره عمیقی خورده بود، انگار جفتمون، تو یه لحظه و موضوع متمرکز شده باشیم. یهو دیدم یه لایه ی اشک، رو چشمهاش اومد. تعجب کردم. چون انتظارش رو نداشتم. اخه مردی بود که تو این هفت سال به تعداد 10 بار هم گریه هاش رو ندیده بودم اونم در موقعیت های خاص. اما اندفع انگار دیگه چیزی در بیرون نبود که براش هیجان ایجاد کرده باشه. یه چیزی از درون اونم خیلی عمیق که خودش راهش رو پیدا کرد بدون هیچ واژه ای. گفتم: “ممکنه بهم بگی چی غمگینت کرد؟” مکث کرد و  گفت:  غمگین…. اممم… غم نیست ولی نمیدونم چیه… گفتم: “برام بگو الان یاد چی افتادی؟ چی از ذهنت داره میگذره؟” چند ثانیه فکر کرد و شروع کرد به تعریف خواب تکرار شونده ای که سه چهار ساله داره میبینتش و تا حالا راجعبهش حرف نزده بود… در آخر،  با هم به این نتیجه رسیدیم که  بیان خواسته هاش براش به معنای ضعف بود و براش کلی مصداق پیدا کرد و جواب تعداد قابل توجهی از سوال هاش در ارتباط هاش رو پیدا کرد و به نوعی به آگاهی ای  از جنس هیجان رسید. مسئله به ظاهر ساده میاد اما اینکه به طور عمیق بعد از سال ها تلاش، تونست به آگاهی هیجانی برسه هدفی بود که دنبالش بودیم.

مقالات مرتبط

دیدگاه

0 نظر تاکنون ارسال شده است