دلنوشته های یک روانشناس
مسئلش مسئله مادر بود. نوعی چسبندگی روانی به مادر و در نتیجه تجربه احساس های اضطراب شدید در برابر کوچکترین اتفاق های زندگی. از نظر شغلی پیشرفتهای قابل توجهی داشت ولی در روابط با دوستان و پارتنر عاطفی، پر از آشوب بود.
مراقبت های بیش از حد مادر، نیاز بیمارگونه برای داشتن کنترل بر عزیزان را شکل داده بود و از سوی دیگر ترس از تنهایی های کوتاه مدت رو در او بوجود آورده بود. عبور از این نا امنی و متعادل کردن این انتظارها کار بسیار سختی بود. عبور از این مرحله، من رو یاد مثال اقای پوستچی معاون دوره ی راهنمایی میندازه که راجعبه لحظه مرگ میگفت. میگفت لحظه مرگ، جون کندن انقدر سخته که انگار یه گرز پر از تیغ رو میخوان از چند کیلو خمیر نون بیرون بکشن. چون بالاخره قراره از نظر هیجانی متوجه بشیم از چیزی که یه عمر در جسم او و در ارتباط نزدیک با او بودیم، متمایز هستیم و دیگه قراره خودمون، خودمون رو نوازش بدیم، خودمون به خودمون انگیزه،تایید و آرامش بدیم .
اولهای این مسیر احساس های ناتوانی شدید، خشم، غم، ترس و خیلی احساس های دیگه رو تجربه میکنیم و قراره با تاب آوردنش آروم آروم قدم هایی که تا حالا در این جهت برداشتیم رو ببینیم و به راهمون ادامه بدیم. و من در اون لحظه ها میتونم حدس بزنم که چه آشوبیه حال مراجع. از طرفی وقتی جلسه به جلسه حضور و پیگیری هاش رو میبینم، به قدرتی که در او برای عبور هست افتخار میکنم. البته که کلی اولهای درمان مقاومت هست و این رو هم با آموزشهایی که دیدم میفهمم و همراهی میکنم.